هرچی تو بخوای
سرگرمی.دانلود.موزیک.برنامه

امیدوارم از خووندن داستان زیر لذت ببرید...

***

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود.روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی

پیرمرد از دخترک پرسید:

-غمگینی؟

-نه.

-مطمئنی؟

-نه.

-چرا گریه میکنی؟

-دوستام منو دوست ندارن.

-چرا؟

-چون قشنگ نیستم.

-قبلا اینو به تو گفتن؟

-نه.

-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

-راست میگی؟

-از ته قلبم آره...

دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد... .چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد کیفش را باز کرد عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
 




ارسال توسط فرشید

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد